درباره وبلاگ
آخرین مطالب
جستجو
پیوندهای روزانه
آمار
بازدید امروز : 20
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 31549
تعداد کل یاد داشت ها : 13
آخرین بازدید : 103/9/5 ساعت : 5:31 ص
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
زندگی
محتاج دلبستگی ست
و من برای بهانه ی زندگیم
دل به تو بستم
و من برای دل تو
چه دلها ، که شکستم
و من از دست تو
چه شبها که ، در خود شکستم
و من رویین تن ، با خدعه ی تیر چشمانت
محکوم به شکستم
و من با ذوالفقار ابروانت
خیبر دلم را ، خود شکستم
.....................
هر چند که
دل سنگی دلی
و برایم پر از آزاری
هر چند که
وجودت برای من شد
شب و روز موجب زاری
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
پیداست هنوز شقایق نشدی زندانی زندان دقایق نشدی وقتی که مرا از دل خود می رانی یعنی که تو هیچ وقت عاشق نشدی زرد است که لبریز حقایق شده است تلخ است که با درد موافق شده است شاعر نشدی وگر نه می فهمیدی پاییز بهاریست که عاشق شده است
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
می شکست قلب یک عاشق
گریه می کرد و به اوج بی کسی
از حضور حس تنهایی
بروی صفح? آبی ولی تاریک دل
از نگاه خواب آن ، عشق رفته می نوشت
می رسید فریاد او ، تا خدای آسمان بی کسی
از صدای زاری چشمان او
هر فرشته بی بهانه گریه می کرد
نم نمک این آسمان ، حس پائیزی گرفت و
بر سکوت پهن? تنهایی اش ، بارش باران نشست
طاقتی دیگر نبود ، در آسمان غوغای تلخی بود بپا
چشم عاشق نم نمک خوابش گرفت
هقهق تنهایی اش
با صدای دلنشین پای مرگ ، جان می گرفت
آمد آن لحظه که باید می رسید
می نوشت روی یک کاغذ ، یک آرزو
کاش می شد بودی و
من مانده بودم در کنار عشق تو
انتظار عاشق دلخست? بی ادعا
در سکوت خلوت شب سر رسید
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
آمد و آتش به جانم کرد و رفت
با محبت امتحانم کرد و رفت
آمد و بنشست و، آشوبی بپا
در میان دودمانم کرد و رفت
آمد و روئی گشود و، شد نهان
نام خود، ورد زبانم کرد و رفت
آمد و او دود شد، من شعله ای
در وجود خود، نهانم کرد و رفت
آمد و برقی شد و، جانم بسوخت
آتشین تر، این بیانم کرد و رفت
آمدو آیینه گردانم بشد
طوطی بی همزبانم کرد و رفت
آمد و قفل از دهانم بر گشود
چشمه ی آب روانم کرد و رفت
آمدو تیری زد و، شد ناپدید
همچنان صیدی نشانم کرد و رفت
آمد و چون آفتی در من فتاد
سر به سوی آسمانم کرد و رفت
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
دیشب دلم گرفته بود ، مثل هوای بارونی
دلم هواتو کرده بود ، هوای شیرین زبو نیت
دلم میخواست گریه کنم ، بگم که سخته تنهایی
یه قاصدک اومد پیشم
خبر آورد ای آشنا ، یه رازی را بهت بگم ؟
گفتم بگو : آهی کشید، اومد نشست رو شونه هام
یواشکی چشماشو بست ، تا نبینه اشک چشام
می گفت که تو یه راه دور
یه راه دور و سوت کور
مسافری نشسته بود
مسافره غریب و دلشکسته بود
از تو همش شکوه میکرد
با اشک گرم و دل سرد
می گفت که یادت نمیاد
اون روزای آخریه
چه قدر دلش می خواست که تو…..
بمان با من که من تنهاترینم
بگو با من که من تنهاترینم
بگو از دوستی و عشق و محبت
که من محتاج حرف آخرینم
جمعه 87/6/22 — علی حسن زاده - نظر بدهید
بایدبه فکرغصه ی گلهابود
فکرغروب ساکت یک خورشید
باید ز درد آینه ویران شد
ازغصه سپیده به خودلرزید
بایدبه فکر کوچ پرستوبود
درفکریک کبوتربی پرواز
بایدبه جای یک دل تنهابود
آرام وارغوانی وبی آغاز
بایدبه حرمت غم یک گلدان
آشفته بودوخم شدوویران شد
وقتی زنی زغربت غم تنهاست
بایدشکسته گشت وپریشان شد
بایدبرای تشنگی یک یاس
زیبا تر از تصور باران شد
باید برای تازه شدن گل داد
تسکین روح خسته ی یاران شد
باید ترانه های رهایی را
درکوچه های عاطفه قسمت کرد
باید فدای خنده ی یک گل شد
درخوابهای آینه شرکت کرد
بایدبه فکرحسرت شبنم بود
فکرسپیدی غزل یک یاس
فکر پناه دادن یک لاله
فکرغریب ماندن یک احساس
باید میان خواب گلی گم شد
آیینه بود و عاشق و بارانی
باید شبی ز روی صداقت رفت
در کلبه ی نسیم به مهمانی
باید فشرد دست محبت را
آن گاه آسمانی و زیبا شد
نوشید شهد عشق ز یک چشمه
با احترام راهی دریا شد
باید پناه بود وپر از احساس
باید دلی به وسعت دریا داشت
باید به اوج رفت و برای دل
یک خانه هم همیشه
شنبه 87/6/9 — علی حسن زاده - نظر بدهید
در دنیا زندگی کن بی آنکه جزئی از آن باشی.
همچون نیلوفری باش در آب،
زندگی در آب بدون غرق شدن در آب!
زندگی به موسیقی نزدیکتر است تا به ریاضیات،
ریاضیات وابسته به ذهن اند،
وزندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند،
زندگی سخت ساده است،
خطر کن،
وارد بازی شو،
چه چیز از دست می دهی؟
با دست های تهی آمده ایم،
وبا دست های تهی خواهیم رفت،
نه چیزی نیست که از دست بدهیم
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند،
تا سر زنده باشیم،
تا ترانه ای زیبا بخوانیم،
وفرصت به پایان خواهد رسید!
آری اینگونه است که هر لحظه غنیمتی است !
مرگ تنها برای کسانی زیباست که،
زیبا زندگی کرده اند!
از زندگی نهراسیده اند،
شهامت زندگی کردن را داشته اند،
کسانی که عشق ورزیده اند،
دست افشانده اند،
و زندگی را جشن گرفته اند،
پس،
هر لحظه را به گونه ای زندگی کن،
که گویی واپسین لحظه است،
و کسی چه می داند؟
شاید آخرین لحظه باشد
شنبه 87/6/9 — علی حسن زاده - نظر بدهید
نام من عشق است آیا می شناسیدم؟
زخمی ام – زخمی سراپا می شناسیدم؟
با شما طی کرده ام راه درازی را
خسته هستم – خسته آیا می شناسیدم؟
راه ششصد ساله ای از دفتر حافظ
تا غزل های شماها، می شناسیدم؟
این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده است
من همان خورشیدم اما، می شناسیدم
پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر
اینک این افتاده از پا، می شناسیدم؟
می شناسد چشم هایم چهره هاتان را
همچنانی که شماها می شناسیدم
اینچنین بیگانه از من رو مگردانید
در مبندیم به حاشا، می شناسیدم!
من همان دریایتان ای رهروان عشق
رودهای رو به دریا! می شناسیدم
اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود
عشق ( قیس ) و ( حسن ) لیلا می شناسیدم؟
در کف ( فرهاد ) تیشه من نهادم، من!
من بریدم ( بیستون ) را می شناسیدم
مسخ کرده چهره ام را گرچه این ایام
با همین دیوار حتی می شناسیدم
من همانم، مهربان سال های دور
رفته ام از یادتان؟ یا می شناسیدم؟